Saturday, July 31, 2010

مرگ عشق

داره تو دست ما میمیره این عشق

Friday, October 23, 2009

گوشواره هایش

گوشواره هاش را داد بهم ولی صبح که از پیشم رفت توی جیب شلوارم جا مونده بود , الان توی جیب کوچک شلوارم هست , فردا دیدمش بهش میدم .

Tuesday, October 13, 2009

دلیل اینکه آرومم امید لمس دستات

دوستی ما از روی هوس نبود
میدونی چقدر آرزوم هست دستاتو لمس میکردم
میدونی چقدر آرزوم بود بغل ات میکردم
میدونی چقدر خوابت را دیدم که توی بغل ات خوابیدم ؟
خیلی چیزا را نمیدونی خاتون
نمیدنم چرا الان هم که تموم شده نمیری ولی یک جورایی خوشحال هستم که نرفتی

ولی باید پاک ات کنم

Wednesday, September 17, 2008

نوشته

اینجا نوشته های من است !

برگشتم

مدتی نبودم حالا برمیگردم و می نویسم

Friday, April 06, 2007

آدم ترسو

حالم از آدم ترسو به هم مي خوره !

Sunday, March 04, 2007

لوسي


آخراي شب بود داشتم پياده مي رفتم خونه ، عاشق قدم زدن روي سنگ فرش هاي خيابون هستم ، نمي دونم اسموشونو چي بذارم و چي بهشون بگم ، فاحشه - زن بدكاره ! و هزاران اسمي كه اين روزها اونا را خطاب مي كنند ، اسمش لوسي بود ، داشت آخراي شب دنبال مشتري مي گشت ، تنها بودن منم ، آهسته راه ميرفتم و از دور مي ديدمش ، آخراي شب كه ميشه بعضي ها مست و پاتيل ميان بيرون و سر به سر اينا مي ذارن ، دلم مي سوخت ، بعضي هاشون از سر بيچارگي ديگه به اين راه روي آوردند ، بگذريم ...

داشتم بهش نزديك مي شدم ، نگام مي كرد منو، سرما شديدي بود منم پال گردنمو محكم پيچيده بودم ، هوا رو به برفي بود داشت يك كمي هم برف ميومد اما دونه هاي خيلي ريز ، داشتم بهش نزديك تر مي شدم ، هيچگاه به رابطه با اين زنان فكر نكرده بودم و نمي خواستم هم فكر كنم ، نزديك تر شدم ، اومد جلوي من ، آخر شب و بايد زودتر ميرفت ، اومد جلو و من هم نفهميدم چي شد كه دستشو گرفتم اونم اومد جلو و شونه به شونه من شد ، ساكت بود حتي يك كلمه هم حرف نزد !

بهش گفتم شام خوردي ؟ گفت نه ، ته دلم واسش سوخت ، گفتم وايسا 2 تا ساندويچ بگيريم ، سريع ساندويچ را گرفتم و رفتيم.

نزديك بود تا خونه زود رسيديم ، معلوم بود خيلي سردش بود ، رفتم يك حوله آوردم و گفتم يك دوش آب گرم بگير و بيا زود شام بخور ، فقط نگاه كرد و رفت توي حموم ، ميز را آماده كردم تا از حموم اومد ، اصلا به هيچ قصدي اونو نيوردم تو خونه ، يك حس كمك بود فقط چون خيلي سرد بود هوا ، اومد آروم شامش را خورد ، اصلا باهاش حرف نمي زدم فقط نگاش مي كردم و توي دل خودم مي گفتم چرا ؟ چرا اينكاره شدي ؟! تو به اين زيبايي چرا ديگه ؟ خيلي معصوم بود چشماش

شام را تموم كردم و بهش گفتم تموم شد ميز را بذار باشه
رفتم پاي تلويزيون سريال را ديدم ، فردا شنبه و يكشنبه بود و من هم تعطيل بودم .
روي كاناپه لم دادم ، اومد نشست كنارم سرش را گذاشتم روي پاهام و دستم را كردم توي موهاش اونم داشت تلويزيون ميديد ، اسمشو پرسيدم و آروم گفت لوسي صدام كن !
گفتم چند سالته ؟ گفت 21 سال !
مي خواستم ازش بپرسم چرا ! ولي نپرسيدم
گفت شروع نميكني ؟ گفتم چي را ؟
يك نگاه كرد ، مي دونستم منظورش چيه ! گفتم تلويزيون ببين فعلا !
يك كمي اخم كرد ، گفتم نگران چي هستي ؟ چيزي نگفت ! گفت بهت ميدم نگران نباش !
يك خنده خيلي ملايم زد و باز خوابيد روي پاهام

گفتم من فقط آوردمت خونه ، اصلا فكري در موردت نكردم !
گفت ولي ...
دستمو گذاشتم روي لباش و گفتم مي دونم همه چيز را ...

ادامه داره ...

حس عجيب من

حس عجيبي دارم ، دارم ميرم تهران ، چندين سال كه از تهران متنفر شدم ، كابوس عجيبي دارم ، از سربازي و خيلي اتفاقات ديگه كه افتاده ، دوستان خيلي زيادي دارم كه حتي هر كدوم را هم يك روز ببينم كمه ولي نمي تونم تهران بمونم .

همه ي تهرون واسه من بوي خيانت ميده ، دوست ندارم كابوسهام تكرار بشه
خيانت يك نفر توي تهران ، عليرغم همه دوست داشتن كه الان حتي ذره اي نيست باعث شده تا فرار كنم ار تهران !

Monday, February 12, 2007

اي كاش ميشد ...

كاش مي شد اون لحظه داد بزنم و بگم : ميدوني چيه من عاشق خواهر شما شدم !
ببخشي مي دونم بدون اجازه بوده و پنهاني ولي عشق اين چيزا را نميشناسه !
ياد كتاب شعراي شل سيلور اشتاين افتادم كه يكي هست كه ميگه:
ببخشيد آقاي ... من با دختر شما پنهاني دوست هستم